▨ نام شعر: زهی عشق (۲ غزل)▨ شاعر: مولانا▨ با صدای:مهدی نوریان▨ پالایش و تنظیم: شهروزشنیدن این شعر با صدای دکتر مهدی نوریانــــــــــــــــدر اینجا دو غزل جداگانه از مولانا که مطلع آنها یکسان است را با صدای روشنگرانۀ استاد دکتر مهدی نوریان خواهیم شنید. این صدا بخشی از کلاس مثنوی معنوی ایشان در دانشگاه اصفهان است.ــــــــــــــــغزل اول▨زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایاچه نغزست و چه خوب است و چه زیباست خدایاچه گرمیم چه گرمیم از این عشقِ چو خورشیدچه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایازهی ماه زهی ماه زهی بادهٔ همراهکه جان را و جهان را بیاراست خدایازهی شور زهی شور که انگیخته عالمزهی کار زهی بار که آنجاست خدایافروریخت فروریخت شهنشاهِ سوارانزهی گَرد زهی گَرد که برخاست خدایافتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیمندانیم ندانیم چه غوغاست خدایاز هر کوی ز هر کوی یکی دودِ دگرگوندگربار دگربار چه سوداست خدایانه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییمچه بندست چه زنجیر که برپاست خدایاچه نقشیست چه نقشیست در این تابهٔ دلهاغریبست غریبست ز بالاست خدایاخموشید خموشید که تا فاش نگردیدکه اغیار گرفتهست چپ و راست خدایاغزل دوم▨زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایاچه نغزست و چه خوب است و چه زیباست خدایااز آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیمنه از کف و نه از نای نه دفهاست خدایایقین گشت که آن شاه در این عُرس نهان استکه اسبابِ شکرریز مهیاست خدایابه هر مغز و دماغی که درافتاد خیالشچه مغز است و چه نغز است چه بیناست خدایاتن ار کرد فغانی ز غمِ سود و زیانیز توست آنکه دمیدی نه ز سرناست خدایانیِ تن را همه سوراخ چنان کرد کفِ توکه شب و روز در این ناله و غوغاست خدایانیِ بیچاره چه داند که رهِ پرده چه باشددَمِ ناییست که بیننده و داناست خدایاکه در باغ و گلستان ز کَرّ و فر مستانچه نورست و چه شورست چه سوداست خدایاز عکس رخ آن یار در این گلشن و گلزاربه هر سو مه و خورشید و ثریاست خدایاچو سیلیم و چو جوییم همه سوی تو پوییمکه منزلگه هر سیل به دریاست خدایاز شمسالحق تبریز دل و جان و دو دیدهسراسیمه و آشفتۀ سوداست خدایا▨مولانا─────♬ ─────شعر با صدای شاعر | @schahrouzk
--------
7:57
--------
7:57
سیمین بهبهانی | یارب مرا یاری بده
▨ نام شعر: یارب مرا یاری بده ▨ شاعر: سیمین بهبهانی▨ با صدای: سیمین بهبهانی♬ پالایش و تنظیم: شهروزـــــــــــــــــــــــــیا رب مرا یاری بده، تا سخت آزارش کنمهجرش دهم، زجرش دهم، خوارش کنم، زارش کنماز بوسههای آتشین، وز خندههای دلنشینصد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنمدر پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبریاز رشک آزارش دهم، وز غصه بیمارش کنمبندی به پایش افکنم، گویم خداوندش منمچون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنمگوید میفزا قهر خود، گویم بخواهم مهر خودگوید که کمتر کن جفا، گویم که بسیارش کنمهر شامگه در خانهای، چابکتر از پروانهایرقصم بَر ِ بیگانهای، وز خویش بیزارش کنمچون بینم آن شیدای من، فارغ شد از احوال منمنزل کنم در کوی او، باشد که دیدارش کنمگیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنمبا گونهگون سوگندها، بار دگر یارش کنمچون یار شد بار دگر، کوشم به آزار دگرتا این دل ِ دیوانه را، راضی ز آزارش کنم
--------
2:43
--------
2:43
نیما یوشیج | آی آدمها
▨ نام شعر: آی آدمها▨ شاعر: نیما یوشیج▨ با صدای: احمد شاملو▨ پالایش و تنظیم: شهروزـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــآی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!یک نفر در آب دارد میسپارد جان.یک نفر دارد که دست و پای دایم میزندروی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید.آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،آن زمان که پیش خود بیهوده پنداریدکه گرفتستید دست ناتوانی راتا توانایّی بهتر را پدید آرید،آن زمان که تنگ میبندیدبر کمرهاتان کمربند.در چه هنگامی بگویم من؟یک نفر در آب دارد میکُند بیهوده جان قربان!آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!نان به سفره، جامهتان بر تن؛یک نفر در آب میخواند شما را.موج سنگین را به دست خسته میکوبدباز میدارد دهان با چشم از وحشت دریدهسایههاتان را ز راه دور دیدهآب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بیتابیش افزونمیکند زین آبها بیرونگاه سر، گه پا.آی آدمها!او ز راه دور این کهنه جهان را باز میپاید،میزند فریاد و امید کمک داردآی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!موج میکوبد به روی ساحل خاموشپخش میگردد چنان مستی به جای افتاده. بس مدهوشمیرود نعرهزنان. وین بانگ باز از دور میآید:…«آی آدمها»-و صدای باد هر دم دلگزاتر،در صدای باد بانگ او رهاتراز میان آبهای دور و نزدیکباز در گوش این نداها:…«آی آدمها»▨نیما یوشیج - ۲۷ آذر ۱۳۲۰ـــــــــــــــــــــــــنشانهگذاری در شعر نیما یوشیج همیشه مجادلهبرانگیز بوده است. نشانهگذاری و متن شعر که در بالا آمده، بر اساس کتاب ِ مجموعه اشعار نیما یوشیج، انتشارات زرین، چاپ اول انجام گرفته است.
--------
4:27
--------
4:27
نیما یوشیج | مادری و پسری | صدای احمد کیایی
▨ نام شعر: مادری و پسری▨ شاعر: نیما یوشیج▨ با صدای: احمد کیایی▨ پالایش و تنظیم: شهروزــــــــــــــــــدر دل کومهٔ خاموش فقیرخبری نیست، ولی هست خبردور از هرکسی آن جا، شب اومیکند قصه ز شبهای دگر.کوره میسوزد و هر شعله به رقصدمبهدم میبردش بند از بنداین سکونت که در آن جاست به پابا سکوت شب دارد پیوند.اندر آن خلوتجا، پنداریمیرسد هر دمی از راه کسیلیک نیست، امیدی ست کزآنمیرود، بازمیآید نفسی.مثل این است دراین کومهٔ خردبس کسان دست به گردن مرُدندوین زمان یک پسرک با مادرزآن ِاین کومهٔ تنگ و خردند.فقر از هر چه که در بارش بودداد آشفته در این گوشه تکانمادری و پسری را بنهادپی نان خوردنی، امّا کو نان؟!قصه می گوید مادر ز پدریعنی از شوی که نیستمیخورد از تن او فقر و رخانزرد از او میشود، این است خبردر دل کومهٔ ویران پی زیست.روزها رفته که او نامده استگرچه او رفت که باز آید زودکس نمیداند اکنون به کجاستروی این جادهٔ چون خاکستر.زیر این ابر کبودکس ندارد خبر از هیچکسیشب دراز است و بیابان تاریکپیش دیوار یکی قلعهخراب.ماه سرد و غمگین.خرد میگردد در نقشهٔ آبزیر چند اسپیدارشکلها میگذرندمثل این ست که چشمانی بازسویشان مینگرند.پسر آماده هراسیدن رابدن نرمش در ژنده خموشگوش بسته است به حرف مادرموی او ریخته ژولیده به گوش.هست بر جای هنوززیر چشمان درشت وی و بر روی نزاردانه اشکش کافتاده فروددانه لعلی یعنیکه میارزد به هزار و دو هزار.به هزار آن همه بیدرد کسانبه هزار آن همه آدم به دروغدر دل مردم از آن بیهنراننه امیدی نه نشاطی نه فروغ.میزند دور نگاه پسرکمیکند حرفش از حرف دگرنگذرانیده سه پاییز هنوزخواهش لقمهٔ نانی کردهدِلکشَ خون و همه خون به جگر.تا بیآرامد طفلکَ معصوممیفریبد پسرش را مادرمینماید پدرش را در راه«آی! آمد پدرش،نان او زیر بغلاز برای پسرش»همه سر چشم شدهست و همه تنز اسم نان از لب مادر پسرکپای تا سر شده مادر افسونبه پسر تا بنماید پدرک.زین سبب آنچه که میگوید و دادهست به او عقل معاشهمه حرفی ست دروغ !لیک در زندگی تیره شدهدر نمیگیرد از این حرف فروغ.حرفی این گونه برای فرزندهمچو زهر است به کام مادررنج میآورد این رنجش خشمچون پشیمان شدهای از گنهیاشک پر میکندش حلقهٔ چشم.با چه سیما معصومبا چه حالت غمناکپسرک باز بر او دارد گوشاو نمیداند مادر به نهانمیزداید اشکش راکه به دل دارد رنجی خاموشاو نمی داند از خواهش ناناشکشان نیست به چشمبچههای دگران.او نمیداند از این خانه به در خندانندپسران با پدران.پیش چشمتر او نقشهٔ نانی که از او میطلبندنقشهٔ زندگی این دنیاستچو به لب میمکد او آب دهاننان دلافسردهکنانش معناست.میکشد آه چو تیر از ره زخممیرود با نگه خود سوی نانآنچه میبیند گر هست ار نیستروی نان میباشد، روی نان.هر چه شکلی شده تا بنمایدپدری نان در دستبه خیالش به ره پلّهخرابپدرش آمده است، استادهست.لیک براین ره ویرانه به جاکیست کاو میرسد از ره، چه کسی ست؟زین بیابان که مزار من و توستسالها هست که بانگ جرسیست.از درون سوی سراسایهٔ مرگ فقط میگذردفقر میخواند آوای فنامیسراید غم، آهنگ شکست.از برون سوی، نه پُر ز آنها دورسایه گسترده بیدی به چمنمی دَوَد جوی خموشمه تهی میکند از خنده دهن.تا پر از خنده بنوشید شمادست در دست کسی کان دانیدخوش و خوشحال بنوشید شماغزلی را شنویدوصف خالی و لبیبی خیال ازهمه هست، از همه نیستبگذرانید شبیهمچنان مرده که نیستخبریش از زنده.ای سراب باطلای امّید نه کسی را محرمهمچو بر آب حبابکه نپاید یک دمروزها ابر بر این کشت گذشت.روی این درّه براین دامنه بر این منظراز پس خندهی یک برق سمجشد تن کشت به جان سوختهتر.دم ابری چرکینچرکتر از دلتانچون دمل باز شد و گشت تهیجز به دلتنگی لیکن نفزودوز برای آنانزندگی بود بدین گونه که بود.کو پدر؟ کو پدرش؟ آن که ز ره میرسد او افسونیست.از پی آن که سخن ساز دهیددلگشا مضمونی ست.زن به دل خسته صدا بگرفتهمیرود هر نگهش، میآیدگوئیا داده به خود نیز فریبچشم او میپایدآری این ست که اونه به خود دست به جا میسایدزیر انگشتش زرد و لاغرجان گرفته به تکاپوی خیالهر خیالی که نماید منظر.چون نمی بیند چیزی به سرِ جای و درستسوی خود آمده بازباز می گوید آن حرف نخست:« آی آمد پدرش !همهٔ جانش شتاببه هوای پسرش »پسرک باز پی نان و پی دیدن روی پدرشرفته او را نگه از راه نگاه مادرهر زمان چشم بر او می دوزددر دل کوره همانگونه که بودهیمهای چند به هم آمده جمعپکوپک میسوزدمی رود دودش بالا، سوی بام.▨نیما یوشیجپنجم اردیبهشت ماه ۱۳۲۳
--------
17:46
--------
17:46
فریدون مشیری | گرگ
▨ نام شعر: گرگ▨ شاعر: فریدون مشیری▨ با صدای: فریدون مشیری و داریوش اقبالی♬ پالایش و تنظیم: شهروزــــــــــــــــــــــــگفت دانایی که: گرگی خیرهسرهست پنهان در نهاد ِ هر بشرلاجرم جاری است پیکاری سترگروز و شب، ما بین این انسان و گرگزور و بازو چارهی این گرگ نیستصاحب ِ اندیشه داند چاره چیستای بسا انسان رنجور ِ پریشسخت پیچیده گلوی گرگ خویشوی بسا زور آفرین مرد ِ دلیرهست در چنگال ِ گرگ ِ خود اسیرهرکه گرگش را در اندازد به خاکرفتهرفته میشود انسان ِ پاکو آن که از گرگش خورَد هر دم شکستگرچه انسان مینماید؛ گرگ هستوانکه با گرگش مدارا میکندخلق و خوی گرگ پیدا میکنددر جوانی جان ِ گرگت را بگیروای اگر این گرگ گردد با تو پیرروز پیری، گر که باشی همچو شیرناتوانی در مصافِ گرگ پیرمردمان گر یکدیگر را میدرندگرگهاشان رهنما و رهبرنداین که انسان است این سان دردمندگرگ ها فرمانروایی میکنندو آن ستمکاران که با هم محرماندگرگهاشان آشنایان ِ هم اندگرگها همراه و انسانها غریببا که باید گفت این حال عجیب؟▨فریدون مشیری از دفتر شعر از دیار آشتی
شعرهای معاصر ایران را با دکلمه و صدای شاعر بشنوید
ــــــــــــــ♬ــــــــــــــ
برای شنیدن شعرها به تفکیک شاعر، در ساندکلاد ما، بخش پلیلیستها را ببنید.
برای دانلود شعرها، در تلگرام ما عضو شوید.
🔁 لینک کانال تلگرام
https://t.me/schahrouzk
🔁لینک ساندکلاد
https://soundcloud.com/shah-rouz